دوپونت و دوپونط : کارآگاهان سلامت
 
شنبه 3 / 7 / 1392برچسب:, :: 14:42 ::  نويسنده : دوپونط

سوار ماشین خود شده و راه خانه را در پیش گرفتم.بعد از یک روز تمام ,کار و فعالیت خسته بودم اما با دیدن بازی بیسبال یک لیگ

کوچک محلی که در پارک نزدیک خانه من ترتیب داده شده بود توقف کرده و برای تماشای بازی روی نیمکت واقع در خط پایان زمین بازی

نشستم.و از پسر بغل دستی خود نتیجه بازی را پرسیدم با چهره ای شاد در حالی که لبخند به لب داشت

پاسخ داد:"چهارده به صفر ,به نفع تیم حریف".

گفتم:"جدی می گویید.باید اعتراف کنم که خیلی هم ناامید به نظر نمی رسید".

پسر با نگاه متعجبی پرسید:"ناامیدی؟چرا باید ناامید باشم؟"

تا زمانی که چوب چوگان در دست داریم ,امید پیروزی وجود دارد.

"جک کانفیلد"

برگرفته از کتاب سوپ جوجه برای تقویت روح2

صدای خش خش مبهمی را هم می شنیدم. چشم هایم را باز کردم تا ببینم چه اتفاقی افتاده و زنی را دیدم که رو به روی من زانو زده و دستهایش را روی پاهایم گذاشته بود. نمی دانستم چرا دارد چنین کاری می کند و چه چیزی می خواهد.

تقریباً 60 ساله به نظر می رسید. از پشت شیشه های عینک نگاه مهربانش را دیدم و احساس آرامش کردم؛ با این که اصلاً در وضع خوبی نبودم و او هم شرایط ایده آلی نداشت.

بدون این که فکر کنم دست هایم را روی دست پیرزن گذاشتم و او هم دست دیگرش را روی دست من قرار داد. دست هایش پر از چین و چروک و زبر و خشن بود. سرش را بلند کرد، به من نگاهی انداخت و با صدایی آرام و مهربان گفت: " از نگاهت معلوم است خیلی ترسیده ای و نگرانی. نترس عزیزم؛ همه چیز درست می شود. همیشه یادت باشد ما خدا را داریم و تا وقتی خدا هست، نگرانی جایی ندارد."

وقتی او حرف می زد، هیچ صدای دیگری را نمی شنیدم و حس می کردم فقط من و او در اتاق انتظار هستیم. او دیگر چیزی نگفت. فقط دست هایم را با محبت نوازش کرد و سعی کرد آرامم کند. بعد هم بلند شد و به اتاق دیگری رفت. من و مایک با تعجب به هم نگاه کردیم و هیچ چیزی نگفتیم، ولی من آرام تر شده بودم و حس بهتری داشتم.

دو روز پس از آن، بعد از عمل جراحی، متوجه شدم که توده ی سرطانی خیلی کوچک بوده و در مراحل اولیه آن را تشخیص داده ایم، پس جای هیچ گونه نگرانی نبود ولی برای من جالب بود که پس از دیدن آن پیرزن و البته با توجه به حرف هایش، دیگر هیچ وقت نگران نشدم و از هیچ چیز نترسیدم.

حالا هر وقت نگرانی به سراغم می آید، به جای این که اجازه دهم حالم را خراب کند، از خداوند کمک می خواهم و می دانم که بهترین ها را پیش رویم خواهد گذاشت.

guideposts.org

 

*** پایان ***

 


منبع: " چاردیواری "؛ دوشنبه 18 شهریور 1392

چهار شنبه 18 / 6 / 1392برچسب:, :: 15:21 ::  نويسنده : دوپونت

با یک نگاه هم می شد تعداد زیاد افرادی را که منتظر بودند، حدس زد. حداقل صد نفر در سالن انتظار آزمایشگاه نشسته بودند. همه ی آن ها − یا بهتر بگویم همه ی ما − یا بیمارانی بودند که با سرطان دست و پنجه نرم می کردند یا اعضای خانواده شان که نگران سلامت آن ها بودند؛ درست مثل شوهر من، مایک. همه زیر لب دعا می کردند و از خدا کمک می خواستند و سر و صدای خفیف و همهمه ی مبهمی از این دعاها و نیایش های زیرلب، در سالن انتظار پیچیده بود.

وقتی به اطرافم نگاه می کردم، چهره های نگران مردمی را می دیدم که ترسیده و غمگین بودند و سرطان و شیمی درمانی آن ها را حسابی ضعیف و بی حال کرده بود. بعضی ها ماسک زده و دهان و بینی شان را به کمک آن پوشانده بودند، برخی موهایشان را از دست داده و گروهی هم با چهره های رنگ پریده و زرد روی صندلی ها منتظر نشسته بودند.

با خودم فکر کردم، من هم باید منتظر همین وضع باشم. من هم سرطان داشتم و دیر یا زود این اتفاقات برایم پیش می آمد. وقتی به این چیز ها فکر می کردم، تنم یخ می کرد و سرمایی گزنده از سر تا پایم را فرا می گرفت. دست هایم بی اختیار شروع کرد به لرزیدن و در همین حال، دست های مایک را در دست گرفتم و محکم فشار دادم.



ادامه مطلب ...
جمعه 6 / 6 / 1392برچسب:, :: 22:19 ::  نويسنده : دوپونط

   هنگامی که ناسا برنامه فرستادن فضانورد به فضا را آغاز کرد, با مشکل کوچکی روبرو شد.

   آنها دریافتند که خودکار های موجود در فضا بدون جاذبه کار نمی کنند.

   درواقع جوهر خودکار به سمت پایین جریان نمی یابد و روی سطح کاغذ نمی ریزد.

   برای حل این مشکل آنها شرکت مشاورین اندرسون را انتخاب کردند.

   تحقیقات بیش از یک دهه طول کشید, 12 میلیون دلار صرف شد و در نهایت آنها خودکاری طراحی کردند که در محیط بدون جاذبه می نوشت.

زیر آب کار می کرد.روی هر سطحی حتی کریستال می نوشت و از دمای زیر صفر تا 300 درجه سانتیگراد کار می کرد.

   .........روس ها راه حل ساده تری داشتند آنها از مداد استفاده کردند.


برگرفته از کتاب مشکلات را شکلات کنیم/نویسنده:مسعود لعلی

سه شنبه 27 / 5 / 1392برچسب:, :: 10:45 ::  نويسنده : دوپونط

وقتی خودم را از بالای ساختمان پرتاب کردم...

   در طبقه دهم زن و شوهر به ظاهر مهربانی را دیدم که با خشونت مشغول دعوا بودند!

    در طبقه نهم"پیتر" قوی جثه و پرزور را دیدم که گریه می کرد.

    در طبقه هشتم"می" گریه می کرد, چون نامزدش ترکش کرده بود.

    در طبقه هفتم"دن" را دیدم که داروی ضد افسردگی هر روزش را می خورد!

    در طبقه ششم"هنگ"بیکار را دیدم که هنوز هم روزی هفت روزنامه می خرد تا بلکه کاری پیدا کند!

    در طبقه پنجم "وانگ" به ظاهر ثروتمند را دیدم که در خلوت حساب بدهکارهایش را می رسید.

    در طبقه چهارم "رز" را دیدم که باز هم با نامزدش کتک کاری می کرد!

    در طبقه سوم پیرمردی را دیدم که چشم به راه است تا شاید کسی به دیدنش بیاید!

    در طبقه دوم "لی لی" را دیدم  که به عکس شوهرش که از سه ماه قبل مفقود شده بود, زل زده است.

قبل از پریدن فکر می کردم از همه بیچاره ترم.

    اما حالا می دانم  که هرکسی گرفتاری ها و نگرانی های خودش را دارد .بعد از دیدن همه فهمیدم که وضع آنقدر ها هم بد نبود!حالا به کسانی که همین الان دارند به من نگاه می کنند , فکر می کنم.آن ها بعد از دیدن من با خودشان فکر می کنند که وضع شان ,آن قدر ها هم بد نیست!

نوشته شده از کتاب"مشکلات را شکلات کنید"/گردآورنده:مسعود لعلی/چاپ بیست و چهارم,تابستان 1391

صفحه قبل 1 صفحه بعد

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 19
بازدید دیروز : 5
بازدید هفته : 24
بازدید ماه : 35
بازدید کل : 88393
تعداد مطالب : 70
تعداد نظرات : 56
تعداد آنلاین : 1